کفشبازنویسنده: فیل نایت مترجم: شورش بشیری ناشر: نشر میلکان |
![]() |
آن روز زودتر از همه، زودتر از پرندهها، زودتر از خورشید بیدار شدم. یک فنجان قهوه نوشیدم و یک تکه نان تست بزرگ را فرو دادم. شرت ورزشی و سوییشرتم را پوشیدم و بند کفشهای ورزشی سبز رنگم را بستم و بعد به سرعت به سوی در پشتی خانه خیز برداشتم. پاها و عضلات پشت رانها و پایین کمرم را حسابی کشیدم و با برداشتن نخستین گامهای سنگین به سمت جادهای سرد و مه آلود زیر لب نالیدم: چرا همیشه شروع هر کاری سخته؟ اثری از ماشین، انسان و حتی علائم حیاتی در جاده دیده نمیشد. تنهای تنها بودم. تمام دنیا از آن من بود؛ انگار درختها به طرز عجیبی از وجود من آگاه بودند. اورِگن با تمام شکوهش مقابلم ایستاده بود. به نظرم درختها همیشه آگاهند. درختها همیشه مراقبت هستند.
به اطراف نگاه کردم و با خود گفتم: به چه جای زیبایی تعلق دارم؛ اورِگن آرام، سرسبز و مملو از آرامش. من از این که اورِگن را خانهام و پورتلند کوچک را زادگاهم مینامیدم، به خود میبالیدم. اما در عین حال نوک تیز خنجر افسوس خاطرم را میآزرد. هرچند اورگن جای زیبایی بود؛ اما اکثر مردم این منطقه را همچون مکانی به یاد میآوردند که هیچ اتفاق خاص و بزرگی در آن رخ نداده بود یا اصلا قرار نبود رخ دهد.
بهترین معلم من و یکی از نازنینترین مردانی که تا به حال دیدهام، اغلب درباره این جاده برای ما حرف میزد. با غرولند میگفت که این جاده حق مسلم ما است. دیانای ماست. به من میگفت:« ترسوها هیچ وقت پا در این راه نگذاشتند. ضعیفها هم در مسیر مردند و ما باقی ماندیم.» معلمم باور داشت که در آن مسیر، رگههای کمیابی از روحیه پیشگامی بروز پیدا کرده بود – مخلوطی از احساس امکانپذیر بودن همه چیز و فائق آمدن بر یأس – و میگفت که ما به عنوان اورگنی وظیفه داریم این روحیه را زنده نگه داریم.
من برای او احترام قائل بودم و به نشانه تأیید حرفهایش سر تکان میدادم. او را دوست داشتم؛ اما بعضی وقتها، بعد از آن که از پیش او میرفتم، پیش خودم فکر میکردم خدایا، این فقط یک جاده خاکی است.
در آن صبح مه آلود، در آن صبح سرنوشتساز سال 1962 من هم به تازگی مسیر خودم را طی کرده بودم. بعد از هشت سال دوری به خانه برگشته بودم. از این که دوباره در خانه بودم و باز همان باران تند هر روزه را میدیدم، احساس عجیبی داشتم. عجیبتر آن که باز با پدر و مادر و خواهرهای دوقلوام زندگی میکردم و در تختخواب بچگیام میخوابیدم. آخر شبها به پشت دراز میکشیدم و به کتابهای درسی و دانشگاهیام و به جاها و روبانهای آبی دوران دبیرستانم خیره میشدم و با خودم فکر میکردم: آیا این منم؟ هنوز هم اینجا؟
سرعتم را بیشتر کردم. نفسهایم بخار دایره وار و یخ بستهای درست میکرد که میچرخید و در مه گم میشد. از آن احساس دلچسب بیدار شدن بدن و لحظات گوارای پیش از هوشیاری کامل ذهن که اعضا و جوارح و مفاصل، شروع به نرم شدن میکنند و بدن گویی به تدریج از جامد به مایع تبدیل میشود، لذت میبردم. به خودم گفتم تندتر بدو. تندتر.
به این فکر کردم که در ظاهر آدم بالغی هستم. از دانشگاه خوبی – دانشگاه اورگن – فارغ التحصیل شدهام و از یکی از بهترین دانشکدههای تجارت، یعنی استنفورد، مدرک گرفتهام. یک سال در ارتش ایالات متحده، در فورت لوییس و فورت یوستس خدمت کردهام. در سوابق نظامیام نوشته شده بود که سربازی خبره و کارآزموده هستم. مردی بیست و چهار ساله و بالغ … با حیرت از خودم میپرسیدم، پس چرا هنوز احساس بچگی میکنم؟
از آن بدتر، چرا هنوز شبیه همان پسر بچهی خجالتی لاغر مردنی رنگ پریدهای هستم که همیشه بودم؟ شاید به این دلیل که هنوز چیزی از زندگی تجربه نکرده بودم، به ویژه وسوسهها و هیجانهای آن. سیگار نکشیده و لب به مواد نزده بودم. هیچ قاعده و قانونی را زیر پا نگذاشته بودم. دهه 1960 بود – دوره نافرمانی و عصیان – و من در آمریکا تنها کسی بودم که هنوز طغیان نکرده بود. به یاد نمیآوردم که حتی یک بار به خودم اجازه کار غیر موجهای داده باشم. حتی هیچوقت با هیچ دختری ارتباط نداشتم.
اگر دوست داشتم مشغول کارهایی باشم که گویی کار من نبود، دلیل سادهای داشت. در آنها سر رشته بیشتری داشتم. برایم سخت بود که بگویم دقیقا چه چیزی یا چه کسی هستم یا میخواهم باشم. مثل بقیه دوستانم من هم میخواستم موفق باشم؛ اما برخلاف آنها درست نمیدانستم که معنی موفقیت چیست. پول؟ شاید. زن؟ بچه؟ خانه؟ حتما. اگر خوش شانس میبودم. اینها هدفهایی بود که به من یاد داده بودند سودای آنها را در سر بپرورانم و بخشی از من به شکلی غریزی آرزوی این این چیزها را داشت؛ اما در عمق وجودم دنبال چیز دیگری میگشتم، چیزی بیشتر از اینها. این حس دردناک در من وجود داشت که فرصت ما کوتاه است، کوتاهتر از آنچه تصور میکنیم. کوتاه مانند دویدن در صبحگاه. من میخواستم فرصت خودم را به شکلی با معنی به سر ببرم. به شکلی هدفمند. خلاقانه. با اهمیت. بالاتر از همه… متفاوت.
میخواستم نشانهای از خود در دنیا به جا بگذارم. میخواستم برنده باشم. نه، این نبود. فقط میخواستم بازنده نباشم. و بعد از آن اتفاق افتاد. در همان حال که قلب جوانم با صدای بلند شروع به تپیدن کرد و ریههای صورتی رنگم مثل بالهای پرندهای باز شد و درختها به تصویری سبز و تار تبدیل شد، آن را جلوی روی خودم دیدم. دیدم که میخواهم زندگیام دقیقا چه چیزی باشم. دیدم که میخواهم زندگیام بازی باشد. بازی!
با خودم گفتم بله خودش است. همین کلمه است. همیشه تصورم این بود که راز شادمانی، جوهر زیبایی و حقیقت، یا هر آنچه لازم است درباره این دو بدانیم، جایی در حوالی آن لحظهای نهفته است که توپ در میانه آسمان و زمین است. وقتی که دو بوکسور نزدیک شدن لحظه به صدا در آمدن زنگ را احساس میکنند، وقتی که دوندهها به خط پایان نزدیک میشوند و جمعیت مثل یک موجود واحد به پا میخیزند، شفافیتی سرشار و پرشور در ان نیم ثانیه پرتپش پیش از رقم خوردن پیروزی یا شکست وجود دارد. میخواستم زندگیام، زندگی هر روزهام از آن جنس باشد، هرچه که اسمش بود.
گاهی در تخیلاتم خودم را نویسنده یا روزنامهنگار یا سیاستمداری بزرگ تجسم میکردم؛ اما آرزوی اصلیام همیشه این بود که ورزشکار بزرگی باشم. متأسفانه تقدیر من این بود که در دویدن خوب باشم، نه عالی. در بیست و چهار سالگی بالاخره تسلیم این حقیقت شدم. من در اورگن دو و میدانی کار کرده بودم و چهره شناخته شدهای بودم. در چهار سالی که در رقابتها شرکت کردم، سه بار برنده جایزه شدم؛ اما فقط همین بود و تمام شد. همانطور که هر شش دقیقه یک مایل را به سرعت میدویدم و خورشید به تدریج پرتوهای گرمابخش خود را به پایینترین برگهای درختان کاج میرساند.، از خودم پرسیدم: آیا راه دیگری نیست که بدون آن که ورزشکاری حرفهای باشی، احساسی همانند آنها داشته باشی؟ به جای کار کردن، تمام مدت بازی کنی؟ یا این که از کار خودت آنقدر لذت ببری که برایت مثل بازی باشد؟
جنگ و درد و بدبختی آن چنان دنیا را فرا گرفته بود و کار و مشغله روزانه آن قدر طاقتفرسا و اغلب ناعادلانه بود که این فکر در ذهن من رسوخ کرد: تنها راه حل آن است که رویایی شگفتانگیز و بسیار دور از ذهن برای خودم بیابم که با ارزش و سرگرم کننده و مناسب من باشد و بعد با عزم و اراده راسخ یک ورزشکار حرفهای آن را تعقیب کنم. بخواهید یا نخواهید، زندگی بازیست. هر کس این حقیقت را نفی کند و هر کس که نخواهد در این بازی شرکت داشته باشد، ناگزیر از دور خارج میشود. من نمیخواستم کنار بروم. واقعا نمیخواستم.
این فکرها مثل همیشه، به ایدهای ابلهانه منتهی شد. ایده ابلهانه من. با خودم فکر کردم شاید، فقط شاید، لازم باشد نگاه دیگری به ایده ابلهانهام بیندازم. یعنی امکانش هست که ایده ابلهانه من … واقعا عملی باشد؟ شاید.
فکر کردم نه، نه و تندتر دویدم، تندتر. آن قدر تند که انگار میخواستم کسی را بگیرم و کسی هم میخواهد من را بگیرد. عملی خواهد بود. به خدا قسم کاری میکنم عملی شود. هیچ اما و اگری هم وجود ندارد.
ناگهان دیدم که دارم لبخند میزنم. تقریبا میخندم. خیس عرق، در حالی که موزونتر و آسودهتر از همیشه میدویدم. ایده ابلهانهام را پیش روی خودم دیدم که میدرخشید و اصلا ابلهانه به نظر نمیرسید. حتی مثل ایده هم به نظر نمیآمد. مثل یک مکان بود. مثل یک انسان بود یا نوعی نیروی حیاتی که گویی مدتها پیش از من وجود داشت. چیزی جدا از من، اما در عین حال بخشی از من. چیزی در انتظار من، اما در عین حال گریزان از من. شاید اینها کمی گزافه گویی و دیوانگی به نر برسد؛ اما احساسی بود که آن موقع داشتم.
یا شاید هم نداشتم. شاید حافظهام به آن لحظه مکاشفه پروبال میدهد یا چندین لحظه از آن دست را در هم ترکیب میکند. شاید هم اگر چنین لحظهای واقعا وجود داشته، فقط سرخوشی ناشی از دویدن بوده است. نمیدانم. نظری ندارم. خیلی چیزها درباره آن روزها و ماهها و سالهایی که به دنبال آن آمد از صفحه ذهنم محو شده است. درست مانند آن نفسهای دایرهوار و یخ بستهای که در مه ناپدید میشد. چهرهها، اعداد و تصمیمهایی که در زمانی مهم و برگشتناپذیر به نظر میرسید، حالا همه ناپدید شدهاند.
با این وجود، یقینی تسلی بخش و حقیقتی استوار از آن زمان بر جای مانده است که هرگز از میان نمیرود. من در بیست و چهار سالگی ایدهای ابلهانه داشتم و گرچه به خاطر دلهرههای وجودی و ترس از آینده و تردیدهایی که نسبت به خودم داشتم، گیج و منگ بودم (تردیدهایی که همه مردان و زنان در میانه دهه بیست سالگی خود با آن مواجه میشوند) با این همه متقاعد شده بودم که دنیا از ایدههای ابلهانه درست شده است. تاریخ، صفی طولانی از ایدههای ابلهانه است که پشت سر هم ردیف شدهاند. چیزهایی که من بیشتر از همه دوست داشتم، یعنی کتابها، ورزشها، دموکراسی و اقتصاد آزاد، همه از ایدههایی ابلهانه شروع شده بودند.
همچنین کمتر ایدهای به اندازه فعالیت مورد علاقه من یعنی دویدن، ابلهانه بوده است. دویدن کار دشواریست. پرمشقت است. پرمخاطره است. دستاوردهای آن اندک است و هیچ تضمینی هم برای آن وجود ندارد. وقتی که به دور مسیری بیضی شکل یا در طول جادهای خلوت میدوی، هیچ هدف حقیقیای نداری. دست کم هدفی که آن همه تلاش را توجیه کند. خود فعالیت تبدیل به هدف میشود. مسئله فقط این نیست که خط پایانی وجود ندارد، نکته ان جاست که خط پایان را خودت تعیین میکنی. هر لذت و بهرهای که قرار است از دویدن به دست آوری باید آن را در درون خودت بیابی. مسئله این است که چطور آن را بیان کنی و چطور به خودت بقبولانی.
هر دوندهای این را میداند. کیلومترها میدوی و میدوی، بدون آن که واقعا دلیلش را بدانی. به خودت میگویی به خاطر هدفی این کار را میکنی یا دنبال جمعیتی هستی؛ اما دلیل حقیقی دویدن تو آن است که جایگزین آن، یعنی ایستادن تو را تا سرحد مرگ میترساند.
به این ترتیب، در آن صبح سال 1962 به خودم گفتم: بگذار همه بگویند که ایدهات ابلهانه است… تو ادامه بده. نایست. حتی به ایستادن فکر هم نکن تا این که به آن جا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که آنجا کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست.
این پندی استثنایی، پیش گویانه و ضروری بود که به طور غیرمنتظرهای موفق شدم به خودم بدهم و از خودم بگیرم. نیم قرن بعد از آن روز، اکنون بر این باورم که این بهترین و یا شاید تنها پندیست که میتوانیم و باید به خود و دیگران بدهیم
هر کسی با خواندن کتاب کفشباز انگیزهاش افزایش پیدا میکند؛ اما باید بدانید که این کتاب یک کتاب انگیزشی نیست. این کتاب درباره سرگذشت فیل نایت، مؤسس برند نایکی است که از زبان خود او روایت میشود. این کتاب به قدری روان و گویا ترجمه شده که خواننده را با خود همراه میکند و تا وقتی که خواننده کتاب را تمام نکند، کتاب را زمین نخواهد گذاشت. نویسنده در این کتاب تأکید دارد که موفقیت نیازمند داشتن استعدادی خاص یا شرایط خاصی نیست و دلیل این تأکید او این است که خودش با یک شخصیت معمولی و از یک خانواده کاملا معمولی توانست کسب و کار خود را ایجاد و به یک برند بزرگ در جهان تبدیل کند.
در کتاب کفشباز، فیل نایت به خوبی یک دید کلی از دهههای 60 و 70 میلادی به خواننده میدهد. در آن سالها صنعت کفش شکل نگرفته بود و کفشهای راحتی که مناسب دویدن و ورزش باشند، به شکل امروزی نبودند. فیل تلاشهای بسیار زیادی در راستای تبدیل شدن به یک ورزشکار حرفهای کرد؛ اما در نهایت در 24 سالگی تسلیم این حقیقت میشود که در این مسیر نمیتواند موفق شود و به این موضوع فکر میکند که چگونه میتوان بدون اینکه ورزشکار حرفهای و بزرگی باشد، حس خود را به ورزش و موفقیت ابراز کند. در همین حین بود که ایده کفشهای مناسب دوندگی به ذهنش رسید و تصمیم گرفت این ایده را به کارخانههای تولید کفش ژاپنی ارائه کند.
در آن زمان، روابط بین المللی، به خصوص با ویتنام و ژاپن بسیار نامناسب و پیچیده بود. فیل نایت در ابتدای ماجراجویی خود، 1000 دلار از پدر خود قرض میکند و به ژاپن سفر میکند. فیل نایت در این سفر موفق به ورادات کفشهای ارزان قیمت Tiger ژاپنی میشود و پس از مدتی فروشگاه محصولات ورزشی بلو ریبون را در آمریکا تأسیس میکند. نگرش فیل در رابطه با کارش صرفا برای امرار معاش نبود. فیل نایت در این رابطه میگوید: ” من به دویدن، اعتقاد و علاقه داشتم و میدیدم که مردم هر روز چند صد مایل را به دنبال هدفی، به سرتاسر جهان، پرواز کنند. پس به این فکر کردم که میشود دنیا را زیباتر کرد و یقین داشتم که زیبا کردن دنیا، با تولید کفشهای باکیفیت و زیبا، محققشود. ”
فصل اول : نایک شروعی عجیب و غریب و طلوع درخشان و سریع
فصل دوم : آغاز مسیر نایک به سمت موفقیت
فصل سوم : استفاده مربی دو فیل نایت از کفشهای بلو ریبون
فصل چهارم : تشکیل تیم اولیه بلو ریبون
فصل پنجم : شکایت اونیتسوکا و تهدید دولت علیه نایک و مقاومت کمپانی
فصل ششم : ترس فیل نایت در رابطه با تاثیر عرضه سهام اولیه نایک بر فرهنگ منحصر به فرد نایک
فصل هفتم : پافشاری نایک بر ارزشهای خود
فصل هشتم : سخن پایانی
فیلیپ همپسون نایت یا فیل نایت، نویسنده کتاب کفشباز، در سال 1938 در ایالت اورگن آمریکا متولد شد. او یک شخصیت معمولی و از یک خانواده معمولی بود؛ اما توانست موفقیتهای زیادی را کسب کند و امروز از او به عنوان یکی از موفقترین افراد جهان، یکی از ثروتمندترین افراد جهان و هم چنین یکی از بشر دوستان آمریکایی یاد شود. در سال 2018 ارزش خالص ثروت نایت، 30 میلیارد دلار بود.